...از ان شب با خودم فکر میکردم چه عظمتی دارد زندگی انسانی که تمام عمرش را در
مقابل چشمانی این چنین زیبا و با صداقت بگذارد. حالا دیگر برای من هم کسی روی
کره ی زمین وجود داشت که هر ضربان قلبم و هر نفسم پاسخگوی صدا و نگاهش بود.
حالا دیگر میدانستم چگونه تشعشع صلح و ارامش از میان طوفان میسر است.به نظرم
میرسید که پرده ای نازک و تیره رنگ از جلو چشمانم برداشته شده و جهان در مقابلم در
انوار خدایی خود جلوه گری میکرد. جلوه از ان نوع که فقط کودکان در رویا هایی از بهشت
متصور میشوند.
نظرات شما عزیزان: